فرهنگ امروز/ جوزف آگاسی[۱]، ترجمه فاطمه شمسی:
یک تاریخنویس به من اعتراف کرد زمانی که بهعنوان ویراستار نشریهای تخصصی کار میکرد کابوسی همیشگی داشت؛ او از این میترسید که برای انتشار یک مقالهی جعلی با منابع ساختگی پذیرفته شود. این کابوس تنها بازنمود اضطراب نیست که بهواسطهی عدم آگاهی در نواحی خاصی به وجود میآید، بلکه در پس آن، این ایدهی ترسناک نهفته است که دیو دکارتی میتواند هر نوع نشانهای از واقعیت را جعل کند و به جای واقعیت جا زند که با هر سنگ محکی قابل آزمودن باشد.
خورخه لوئیس بورخس برای دههها تا زمان حاضر برای نابودی چنین کابوسی تلاش کرد، شاید معروفترین نمونه از آثار او در این زمینه داستان کوتاه «تلون، اوکبر، اُربیس ترتیوس»[۲] باشد. بررسی و زیر و رو کردن منابع ساختگی در آثار بورخس، از اشتباهاتی که بر اثر تأکید بیش از حد بر روی اظهارنظرهای سرسری یک نویسنده، بهعمد غلط آورده شده و غیره، تلاش زیادی میطلبد. البته این امر قسمتی از بازی است، چراکه بورخس دوست دارد باور عمومی هر خواننده به اینکه تفاوت بین رؤیا و واقعیت را میداند زیر و زبر کند، گو اینکه این باور بر اساس هر شهود یا هر معیاری در متمایز ساختن این دو به دست آمده باشد؛ در نتیجه، جدا ساختن داستانهای بورخس از جستارهایش بسیار دشوار است. اگر داستان «فونس یا حافظه»[۳] را بخوانیم، ممکن است آن را داستانی کوتاه یا آزمایش فکری در مورد یک ذهن (جان) لاکی با حافظهی تمامعیار بینگاریم. در زمانی که الکساندر لوریا تحقیقی تجربی بر روی چنین ذهنی را منتشر ساخته است دیگر نیازی به رفع اتهام از بورخس نیست، بلکه باید ذهن را بهسوی گنجینههای مضاعفی سوق داد که در داستانها و جستارهایش دفن شده است.
معمولاً و در عمل داستانها و جستارهای بورخس از هم مجزا دانسته میشوند، این وظیفهی هنرمند است که به کاوش در بُعد عاطفی-تجربی بپردازد؛ هنگامی که یک نویسنده تصویر تازهای از جهان کشف میکند تا احساساتی جدید و نگرشی تازه را به وجود آورد، در حقیقت بهمثابه یک هنرمند ظاهر شده است و بهعنوان یک هنرمند میتواند یک حرف پیشپاافتاده را بسط دهد تا شما معنا و اهمیت تام آن را درک کنید. بورخس بهعنوان یک محقق ترجیح میدهد تا از خلال امور کلیشهای و معمولی نتایج غیرمنتظره و غیرمعمول به دست آورد، یا به اهمیت و ارزش یک واقعیت پنهان یا یک نظریهی ناآشنا بپردازد.
این مرزبندی روشن و مشخص نیست، به طور ویژه، جاهایی هست که همپوشانی دارند. رمانهای ساموئل باتلر، اروون (بر بالای دامنه)[۴] و دیدار مجدد با اروون[۵] شامل جستارهایی است که دفاع یا شبهدفاع آنها از نظریههای غریب بسیار متفکرانه و بااینحال آبستن فضایی عجیب و غریب است که بهمانند بسیاری از آثار بورخس، خاصِ این رمانها میباشد. بورخس بهمانند باتلر، شاو و دیگران از شیوهای ادبی برای جانبداری از یک فلسفهی غیرمحبوب سود میجوید و درست بهمانند این نویسندگان نیز در معرض این خطر قرار دارد که بهعنوان یک نویسندهی مشهور که مدافع فلسفهای سطحی است، ارزشگذاری گردد. فلسفهای که بورخس بدان متمایل است گونهای از فلسفهی شوپنهاور و اندیشمند همسنخ او اروین شرودینگر است، کسی که بیشتر بهعنوان یک فیزیکدان معروف است تا یک نویسندهی ورزیده و فیلسوفی خیرهکننده.
این بازتاب اصل شوپنهاوری در کارهای بورخس است که او را در مورد اینکه در تجربهی همگانی ما چه چیز واقعیت است و چه چیز توهم، به فکر وامیدارد و همین اصل است که او را وامیدارد که بهعمد مرزهای بین داستان و جستارهایش را مبهم و تار کند، چنانچه به تبعیت از طبیعت، سرحد بین واقعیت و رؤیا را تار و محو مینماید؛ نتیجه ممکن است این باشد که جستارهایش بهمثابه فرم جدیدی از داستان انگاشته شوند که در آن علاوه بر رمانی گزارشی، ممکن است شاهد رمانی غیرداستانی[۶] هم باشیم. ترجمهی انگلیسی از جستارهای بورخس با عنوان «تفتیش عقاید»[۷] شامل مقالهای مقدماتی در بیش از ۷ صفحه به قلم جیمز اِربی[۸] از دانشگاه پرینستون است، نظریهی او این است که تمام جستارهای بورخس آثاری داستانی هستند، بدین معنا که باورهایی که به نظر در جستارها از آنها جانبداری میشود «به وضوح» باورهای خود بورخس نیستند و این مرا برمیانگیزاند که بگویم که این جمله «به وضوح» نشاندهندهی اکراه اربی در قبول چالش بورخس است، به خصوص اینکه او ظاهراً خود را با این واقعیت قانع میکند که شکگرایی در تفکر بورخس غالب بود. این اولین باری نیست که ویژگی شکگرایی در یک انسان مدعی بهعنوان حربهای برای تداوم جزماندیشی یک فرد استفاده میشود.
اما من فکر نمیکنم که کنار نهادن بورخسِ متفکر توسط اربی ریشه در جزماندیشی داشته باشد، بلکه به احتمال بیشتر ریشه در ترس از به آزمایش گذاشتن امنیت هستیشناختی شخص دارد. جدا از آنچه در مورد رونالد دیوید لینک و کتاب «خویشتن ازهمگسیخته» میاندیشیم، بیشتر روانشناسان این تفکر او را قبول دارند که امنیت هستیشناختی، یعنی حسی که کموبیش هویت را تثبیت میکند، برای بیشتر انسانها بهمثابه ابزاری برای حفظ سلامت عقل مهم تلقی میشود. در اینجا عاقلانه نیست که نظریهی اربی را بر پایهای روانشناسانه رد کنیم، بهجز اینکه ایدهی او کنار نهادن ایدههای بورخس در زمینههای روانشناسی و ادبیات است.
آرزوی من این است که بورخس را بهمثابه یک متفکر جالب توجه معرفی نمایم؛ بنابراین تنها به سراغ یکی از ایدههای چالشبرانگیز بورخس میروم تا نشان دهم که این ایدهها میتوانند در قالبی جدیتر، یعنی کمتر ادبی قرار گیرند که در آن محدود ساختن آنها به صرف فعالیت هنری بسیار دشوار خواهد بود.
ردیّهی جدید بورخس بر زمان
ایدهای که خورخه لوئیس بورخس در آخر کتاب تفتیش عقاید خود ارائه میدهد، همانطور که خود میگوید یک زمانپریشی صرف است؛ چنانچه اینگونه بینگاریم، این امر بهرکم، تقلیلی تازه و روشنگر در نظامی کهن است، فراتر از آن ممکن است مسائلی را پیرامون فلسفهی کنونی برانگیزد. بهتر است ابتدا به سراغ اهمیت تاریخی رویم و سپس از طریق اشارات مختصر در باب وضعیت معاصر به نتیجهگیری دست زنیم.
بورخس میگوید در سنت ایدئالیسم بارکلی و هیوم -و شاید باید اضافه کنم ارنست ماخ و کتابهای «تحلیل ذهن و تحلیل موضوع» راسل و حتی کتاب «ساخت منطقی جهان» کارنپ- مقصود از تلاشهای انجامشده برای جوهرزدایی از جهان، رها کردن جهان بهمثابه نظامی از تجربههای مألوف است. در راستای این خطوط، ما هستی چیزهای مادی را انکار نمیکنیم، آنچه انکار میکنیم به گفتهی بارکلی جوهر آنهاست و به گفتهی هیوم اذهان آنها و به گفتهی هیوم و بارکلی، مکان آنها و در نهایت به تعبیر بورخس زمان است.
بارکلی و هیوم به بخشهایی از مکان که توسط افراد تجربه میشود توجه میکنند، آنها این بخشهای زیسته را در درون فضایی منطقی مینگارند و این کار را به شیوهای انجام دادند که در آن همپوشانیهای این بخشها در راستای همپوشانیهای تجربهشده باشد (برای مثال، شما و نفر سوم در حال حاضر همان میز یکسانی را مشاهده میکنید، یا به زن یکسانی اشتیاق دارید). آنها امیدوار بودند که کل شبکهی مکان تجربهشده، زیرفضایی از فضای مورد نظر هندسهدان [فضای هندسی] باشد؛ آنچه از فضای هندسی برکنار میماند بخشهای تجربهنشدهی فضای هندسی است که با تیغ اوکام حذف شده است، هرآنچه تیغ اوکام حذف میکند و میزداید، ایدئالیستها ممکن است آن را فرض کنند، [تیغ اوکام] باید بهخوبی حذف کند.
به نظر بورخس عمل نگاشتن [متناظر کردن] مکان تجربهشده در فضای هندسی، همزمانی را از پیش فرض میکند و این همزمانی نیز زمانِ عینی یا واقعی را از پیش فرض میکند و ازاینرو برنامهی ایدئالیستها تکمیل نمیشود. بیایید همزمانی را با همزمانیِ تجربهشده جایگزین کنیم، بهنحوی مشابه، بیایید گذشته را با گذشتهی تجربهشده که خاطرهی کنونی است جایگزین سازیم، بیایید ببینیم این کاربرد بیشترِ «تیغ اوکام» معادل با چیست؟ یک پیامد بلافصل این است که همهی آن بخشهایی از مکان که به طور همزمان تجربه میشوند، ضرورتاً به درون فضای هندسیِ همان لحظهی واقعی نگاشته نمیشود: تمام بخشهای تجربهشده و همپوشان فضای هندسی که همزمان بهمثابه امور همپوشان تجربه میشوند ناچارند در هم ادغام شوند و از این همپوشانیها برای اطمینان از نگاشت درست استفاده خواهد شد، بسیار شبیه به آنچه عموماً در عکاسی هوایی انجام میدهیم. وقتی در عکاسی هوایی هیچ همپوشانی نداشته باشیم، در صورت لزوم از ابزارهای دیگری برای پیوند و اتصال استفاده میکنیم، از جمله حدس. ایدئالیستها در چنین شرایطی چه خواهند کرد؟ فرض کنیم که نوع بشر در یک دوره به گروههای مختلفی بدون ارتباطات زیسته تقسیم شود، ما هرگز نخواهیم دانست که چگونه زیرفضاهای مختلف ایجادشده توسط آنها را همبسته کنیم و چگونه آنها را بدون همزمانیِ ابتدائاً مستقرشده در فضای هندسی فرافکنی کنیم.
البته جوامع مختلف بعدها به تبادل و تعامل خواهند پرداخت و سپس به احتمال قریب به یقین، دستکم دستههای مختلفی از خاطرات، گزارشات و مقیاسهای زمانی و غیره خواهند داشت و این امر، همپوشانی لازم برای غلبه بر دشواری را برای آنها فراهم خواهد ساخت و به آنها کمک میکند تا کلیت منیفلدِ [خمینه، منحنی] مکان-زمان زیسته را در درون منیفلدِ مکان-زمان هندسی دوباره مستقر سازند؛ اما این امر خطیری است و هیچ تضمینی وجود ندارد که با اجرای این طرح مشکلی پیش نیاید. به طور ویژه، یکی از مشکلات این خواهد بود که لزومی وجود ندارد زمان را یک توالی یا یک خط ساده تصور کنیم، زمان میتواند یک حلقه باشد. اگر کل جهان تجربی یک حلقه (چرخهی بزرگ) باشد، باز هم همهچیز میتواند تحملپذیر باشد، اما اگر این حلقه، حلقهای برای یک زنجیرهی خاطرات باشد، آنگاه به ناچار (صرفاً به دلایل توپولوژیک) ریسکِ نگاشتن مکان-زمان زیسته به درون مکان-زمان هندسی به شکست خواهد انجامید. حلقه، زمانی ممکن است به وقوع پیوندد که شخصی رویدادی از آینده را به یاد آورد، یا زمانی که تجربهای خارقالعاده مانند یک رؤیا برای چندمین بار تکرار شود، زمانی که دنکیشوت، کیشوت[۹] را بخواند، یا شهرزاد داستانِ شهرزاد را روایت کند.
اما این ناممکن به نظر میرسد (چرا؟)، تکلیف هر بازتکرارِ عادی چه میشود؟ اگر به معنی واقعی کلمه یک محور زمان داشته باشیم باید از بازتکرار یک رؤیا و نیز بازتکرار طلوع آفتاب بهمنزلهی رویدادی مجزا از وقوع پیشینش و از ریپ وان وینکل[۱۰] بهمثابه شخصی متفاوت از پسر [همنامش] سخن به میان آوریم؛ اما این امر مستلزم آن است که در وهلهی اول محور زمان را فرض گیریم، بهعبارتدیگر، باید زمان را صرفنظر و پیش از تجربه، شاید حتی زمان را بهمنزلهی یک جوهر در نظر گیریم و در این صورت، مکان را نیز باید به همین روش در نظر آوریم. پر کردن مکان-زمان واقعی با تجربههای صرف برای هیچ فیلسوفی معنا ندارد، در نتیجه بعد از فرض زمان-مکان واقعی باید که از ایدئالیسم هم ناامید شویم.
پینوشتها:
[۱] این متن بخشی از مقاله ی Joseph Agassi با عنوان “Philosophy as Literature: The Case of Borges” است. برای مطالعه متن کامل به این آدرس رجوع شود: http://mind.oxfordjournals.org
[۲] " Tlon, Uqbar, Orbis Tertius "
[۳] ' Funes the Memorious
[۴] Erewhon
[۵] Erewhon Revisited
[۶] non-fiction
[۷] Other Inquisitions
[۸] James E. Irby
[۹] رجوع کنید به یکی از داستانهای بورخس با نام؛ «پیرمنار مؤلف دنکیشوت» (مترجم)
[۱۰] نام داستان کوتاهی از نویسندهی آمریکایی، واشنگتن اروینگ (مترجم)
نظر شما